یه قصه واسه نفسم
نفس مامان میخوام امروز واست یه قصه بگم . نه ازاون قصه های تکراری نیست!!! توش گرگ و بره نداره !!! توش پادشاه و گدا نداره !!! یه قصه س که وقتی به آخرش برسی میفهمی قهرماناش کیا بودن .
جونم واست بگه : توی بهشت خدا دوتا نینی بودن که خدا اونا رو واسه هم آفریده بود یه پسمل بلا یه دخمل طلا .
این دوتا نینی توی بهشت همش کنار هم بودن . تا اینکه یه روز نینی پسمله گفت من باید برم یه فرشته تو دنیا داره صدام میکنه . پسمله رفت و دخمل قصه ما تنها موند . دوروز گذشت خبری از پسمل بلا نشد . دخملی تصمیم گرفت بره دنبالش اونم رفت تو دل یه فرشته زمینی ولی وقتی پاش رسید به زمین هرچی گشت پسمل بلا رو پیدا نکرد . آخه اون نمیدونست پسمل بلا خونه شون دوتا کوچه بالاتره . سالها گذشت و دوتا نینی بزرگ شدن . از قضا یه روز که پسمله رفته بود یه اداره دخملی رو دید و فورا فهمید که همون گمشده خودشه!! ولی دخملی تا یکسال بعد نفهمید تا اینکه پسملی پاپیش گذاشت و جریان رو بهش گفت . خلاصه این دوتا نینی که حالا بزرگ شده بودن رفتن دوباره با هم یکی شدن . ولی قصه همینجاتموم نشد . دوسال گذشت تا اینکه یه روز دخملی فهمید داره یه فرشته دیگه به جمعشون اضافه میشه . فکرشو بکن خدا از بهشت واسشون فرشته فرستاده بود!!!
اونا دیگه مامان و بابا شده بودن!!! یه فرشته ناز که بهش میگن عشق و نفس!!! قصه ما به سررسید کلاغه به خونش نرسید حالا اگه گفتی قصه ی کی بود ؟ آفرین گلم ! قصه من و بابایی و تو که الان مهمون مایی!!!!