دوباره من دوباره تو دوباره ما
نینی گلم ، قندعسلم ، گل خوشگلم مامان دوباره اومده واست از قصه بودنت بگه . خیلی وقته حال و حوصله نوشتن نداشتم ولی امروز دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار اومدم واستون از قصه این روزای من و دخملی بگم . شما امروز 23 هفته و 4 روزته و داریم به روز تولدت نزدیک میشیم خدایا شکرتتتتتتتتتتت . مامانی چند روزه میاد سرکار آخه از بس تو خونه نشسته بود بیحوصله شده بود بابایی هم مجبورش کرد بره سرکار تا روحیه ش بهتر بشه . حالا دیگه من و نینی باید صبحای زود از خواب بیدار شیم خمیازه کشون آماده شیم بریم سرکار . وقتی مامانی داره کاراشو میکنه یهو یه لگدی نثارش میکنی و یه حس قشنگ میندازی تو دل مامانی . امان از وقتی که مامانی یه چیز شیرین بخوره دیگه اونقدر وول میخوری که مامانی دلش غش میره . خاله های اداره هم مرتب میان حالتو میپرسن خیلی دوستت دارن . ظهرا هم میریم خونه و لالا تا عصر . یه ژاکت دارم واست میبافم که نیمه کاره مونده نمیرسم تمومش کنم . مامانی قول میده زود زود تمومش کنه و عکسشو اینجا بذاره تا بقیه خاله ها ببینن . نفسم هوار تا دوست دارممممممممممممم