روزی که صدای طپش عشق رو شنیدم!!!
اشتباه نکنید منظورم اونروزی نیست که عاشق شدم !!!
میخوام واستون قصه روزی رو بگم که بزرگی خدا رو حس کردم . روزی که وجود این معجزه کوچیک رو تو خودم با گوشت و پوستم درک کردم . قصه اولین عکس پرسنلی عشق و نفس مامان!!!
29 شهریور 1390: ظهر بود تو اون هوای گرم بابایی رو برداشتم بردم سونو . اونجا یه خورده معطل شدیم تا اسممو صدا زدن رفتم تو اتاق . وقتی روی تخت دراز کشیدم اونقدر قلبم تند تند میزد که گفتم الان از سینه م درمیاد چیکار کنم مامانی نگران بودم . همش میگفتم نکنه تو نباشی ؟ نکنه اینا همش یه خواب و خیاله؟ نکنه ....... تا اینکه دکتر مهربون گفت نینیتون صحیح و سالمه سنش هم هشت هفته تمامه ! اینم صدای قلبش تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ ..... نمیدونی مامانی چه حسی داشتم یه حس قشنگ ! این یه معجزه بود! واقعا چه جوری توی 16 میلیمتری قلب داشتی؟ تو که اینقدر کوچولویی ؟ خدایا قدرتتو شکر تو چقدر بزرگی و ما چقدر کوچیک . خیلی دوست دارم گل مامان دلم میخواد بعد از تولدت اولین کاری که میکنم سرمو بذارم روی سینه ت و صدای طپش قلبتو از نزدیک بشنوم . مامان فدات شهههههههههههههه