عشق و نفس مامانعشق و نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

عشق و نفس مامان

دوباره من دوباره تو دوباره ما

نینی گلم ، قندعسلم ، گل خوشگلم مامان دوباره اومده واست از قصه بودنت بگه . خیلی وقته حال و حوصله نوشتن نداشتم ولی امروز دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار اومدم واستون از قصه این روزای من و دخملی بگم . شما امروز 23 هفته و 4 روزته و داریم به روز تولدت نزدیک میشیم خدایا شکرتتتتتتتتتتت . مامانی چند روزه میاد سرکار آخه از بس تو خونه نشسته بود بیحوصله شده بود بابایی هم مجبورش کرد بره سرکار تا روحیه ش بهتر بشه . حالا دیگه من و نینی باید صبحای زود از خواب بیدار شیم خمیازه کشون آماده شیم بریم سرکار . وقتی مامانی داره کاراشو میکنه یهو یه لگدی نثارش میکنی و یه حس قشنگ میندازی تو دل مامانی . امان از وقتی که مامانی یه چیز شیرین بخوره دیگه اونقدر وول میخوری که مام...
15 دی 1390

نفس مامان گل دختره!!!

خاله ها سلام . آخه این مامانه من دالم ؟ مگه من دل ندالم ؟ این ببلاگم همینجولی مونده دیدم مامانی دس به کال نمیشه خودم اومدم . میخوام بلاتون بگم چی شده که مامانی و بابایی اینقده خوشحالن . دیلوز مامانی و بابایی لفتن پیش آقای دکتل که عسک منو بگیلن . آخه من هنوز یه ذله بیشتر نیستم ممیدونم اینا چی میبینن آخه ؟ خلاصه لفتیم اونجا وقتی امس مامانی لو خوندن مامانی و بابایی لفتن تو اتاق . آقای دکتل هی منو بهشون تو تبلیزیون نشون میداد اونا هم همش ذوق میکلدن . دیده داشت عسک گلفتنم تموم می شد که مامانی از دکتل پلسید مهلوم نیست نینیمون چیه ؟ آقای دکتل هم گفت دختلههههههههه . مامانی و بابایی هی به هم نیگا میکلدن هی لبخند میزدن . فرک کنم خیلی خوششون اومده که...
3 آبان 1390

یه قصه واسه نفسم

نفس مامان میخوام امروز واست یه قصه بگم . نه ازاون قصه های تکراری نیست!!! توش گرگ و بره نداره !!! توش پادشاه و گدا نداره !!! یه قصه س که وقتی به آخرش برسی میفهمی قهرماناش کیا بودن . جونم واست بگه : توی بهشت خدا دوتا نینی بودن که خدا اونا رو واسه هم آفریده بود یه پسمل بلا یه دخمل طلا . این دوتا نینی توی بهشت همش کنار هم بودن . تا اینکه یه روز نینی پسمله گفت من باید برم یه فرشته تو دنیا داره صدام میکنه . پسمله رفت و دخمل قصه ما تنها موند . دوروز گذشت خبری از پسمل بلا نشد . دخملی تصمیم گرفت بره دنبالش اونم رفت تو دل یه فرشته زمینی ولی وقتی پاش رسید به زمین هرچی گشت پسمل بلا رو پیدا نکرد . آخه اون نمیدونست پسمل بلا خونه شون دوتا ک...
13 مهر 1390

روزی که صدای طپش عشق رو شنیدم!!!

اشتباه نکنید منظورم اونروزی نیست که عاشق شدم !!! میخوام واستون قصه روزی رو بگم که بزرگی خدا رو حس کردم . روزی که وجود این معجزه کوچیک رو تو خودم با گوشت و پوستم درک کردم . قصه اولین عکس پرسنلی عشق و نفس مامان!!! 29 شهریور 1390: ظهر بود تو اون هوای گرم بابایی رو برداشتم بردم سونو . اونجا یه خورده معطل شدیم تا اسممو صدا زدن رفتم تو اتاق . وقتی روی تخت دراز کشیدم اونقدر قلبم تند تند میزد که گفتم الان از سینه م درمیاد چیکار کنم مامانی نگران بودم . همش میگفتم نکنه تو نباشی ؟ نکنه اینا همش یه خواب و خیاله؟ نکنه ....... تا اینکه دکتر مهربون گفت نینیتون صحیح و سالمه سنش هم هشت هفته تمامه ! اینم صدای قلبش تالاپ تولوپ تالاپ تول...
10 مهر 1390

عشق و نفس مامان ده هفته میشود!

سلام مامانم ، نفسم ، عسلم ، عشقم ، خوبی عزیزم ؟ گلم تو امروز ده هفته ت تموم میشه و از فردا میری تو 11 هفته !!!!! هوراااااااااااا خدایا شکرتتتتتتتتت امروز اینقد دلم واست تنگیده که نگو همش میرم اون عکس پرسنلی قبلیتو میبینم ولی اون تو یه ذره ای نمیدونم چشمات کجاست که ببوسمشون... حالا راستشو بگو اون تو جات خوبه ؟ مامانی اذیتت نمیکنه ؟ تو که اونقدر خوبی یه بارم مامانی رو اذیت نکردی عشق مامی این روزا همش به این فکر میکنم تو شکل کی میشی ؟ من یا بابایی ؟ تو یه پسمل شیطون هستی ؟        یا یه دخمل نانازی؟ خاله رویا میگه پسملی!!!!! تو همه جدولا هم نوشته تو پسملی !!!! پس چرا من همش فکر میکنم تو دخملی؟؟؟ شاید واسه این...
9 مهر 1390

روزی که عشق و نفس مامان اومد !!!

میخوام اینجا از روزی واستون بگم که معجزه رو با چشمای خودم دیدم . زیباترین معجزه خدا رو! از روزی که فهمیدم منم اسمم رفته تو لیست بهشت ! منم مامان شدم ! منم لیاقت داشتم خدا یکی از فرشته هاشو بهم بده . دقیقا دوم شهریور ماه بود . شب قبلش شب قدر سوم بود یعنی شب بیست و سوم . من تا صبح بیدار بودم و جوشن کبیر خوندم و واسه همه دعا کردم . بعدش گرفتم تخت خوابیدم تا عصر . ساعت 6 عصر از خواب بیدار شدم . با اون قیافه خواب آلود میخواستم برم دستشویی گفتم از اون خاله پری خبری نیست یه روز گذشته بذار یه بیبی چک بذارم . خلاصه ما رفتیم تست رو گذاشتیم و در کمال تعجب دو خطه شد!!!! باورم نمیشد اصلا انتظار نداشتم . اومدم همسری رو بیدار کردم گفتم این چند تاست ؟...
8 مهر 1390
1